سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چرا مروارید توی پوشش صدف رشد میکنه؟
چرا قلب انسان توی قفسه سینه قرار گرفته است؟
چرا چشم حساس انسان در پوشش پلک قرار گرفته ؟
چرا علف های هرز خود رو هستند ولی گل های زیبا احتیاج به مراقبت دارن ؟
چرا تمام سنگ های قیمتی و زیبا مانند الماس در دل عمیق ترین کوه ها شکل می گیرن ؟
.
.
.
.
.
چرا زنان عفیف در حجابند ؟
چرا خدا به زن ها حجاب را توصیه کرده ؟
چرا من در چادر احساس امنیت بیشتری می کنم ؟
چرا چادر تا این اندازه برای من دوست داشتنیه ؟

چرا نگاه های هرزه به سمت زنان چادری عفیف نمی چرخه ؟
چرا همه به من می گویند با چادر ( البته از نوع سنتی ، نه عربی ، ملی یا دانشجویی ) زیباتر می شوم ؟
....و هزار چرای دیگر که در هر کدامشان پاسخی عمیق نهفته است .
پاسخ شما برای سوال های من چیه؟؟؟

یکشنبه 86 مهر 29 | ساعت 12:24 عصر                     نظرات دیگران [ نظر]

حدود دو ساعتی میشه که صفحه یادداشت جدید روبروم بازه اما نمی دونم از چی و از کجا بگم . چندین موضوع و کلی حرف دارم برای گفتن و بیشتر از این ها حرف دارم برای نگفتن ! اما از هر کدوم که می خوام شروع کنم به گفتن ، واژه ها از ذهنم فرار می کنند و اجازه مرتب شدن نمی دن . ولی می خوام موضوعی رو با شما در میون بذارم که سه روزه خواب و خوراک رو ازم گرفته و من هنوز نتونستم با کسی در این باره صحبت کنم . مسئله ای که داره منو از وجدان درد می کشه .
سه روز پیش ، ساعت 6:30 صبح داشتم از خیابون خاکفرج می رقتم که......یه دفعه خورد به ماشین . به خدا تقصیر من نبود . من خیلی فرمونو چپ و راست کردم اما اون از جلوی ماشین نرفت کنار ، اصلاً انگار قصد خود کشی داشت ، یا نمی دونم شاید صبح زود بوده و اون هنوز خواب آلود . من خیلی تلاش کردم که بهش نزنم اما اون محکم خورد به شیشه ماشین و پرت شد روی زمین . من خیلی ترسیدم .واااااای وقتی یاد اون صحنه ای می افتم که به شیشه ی جلو برخورد کرد ، یاد اون صدای وحشت ناک که می اقتم نمی تونم خودم رو کنترل کنم و لا ینقطع اشک می ریزم . اما به خدا تقصیر من نبود ،من حتی جرات نمی کنم به این جوجه های کوچولوی رنگی که اول بهار میان دست بزنم چه برسه به اینکه بخوام بکشمشون . باور کنید اون خودش خورد به ماشین . من سه روز پیش حق حیات رو از یه موجود زنده گرفتم ، سه روز پیش من حق پرواز کردن رو از یک یا کریم معصوم گرفتم . من سه روز پیش یکی از یا کریم های آسمون خدا رو روی زمین کشتم و فرار کردم .من ترسیده بودم .امروز وقتی از خیابون خاکفرج رد می شدم ( مجرم بالاخره به محل جنایت بر می گرده ) دیدم یا کریما و کبوترا براش تو آسمون حجله زدن .دیدم پرای همشون سیاه شده و همشون عزا دارن . اما به خدا تقصیر من نبود ، من نمی خواستم این اتفاق بیافته ... سه روزه که اون صحنه از جلوی چشمام کنار نمی ره ، ولی دیگه نمی تونستم نگم به کسی .دارم اعتراف می کنم که من یه یا کریم رو کشتم اما حالا می گید چی کار کنم ؟ کی به خون خواهی اون یا کریم بلند میشه ؟ چقدر باید دیه بپردازم ؟ اصلاً به کی باید بدم مبلغ دیه رو ؟ چند وقت حبس ؟ حکم من چیه ؟ نکنه خدا به هوا خواهی یا کریم پاک و معصوم بخواد...وای بر من !!!
راستی کسی می دونه حکم شرعی این اتفاقا چیه ؟

                                   اعتراف به  قتل غیر عمد


سه شنبه 86 مهر 24 | ساعت 5:25 عصر                     نظرات دیگران [ نظر]

امروز نه روز جانباز نه هفته دفاع مقدس ، اتفاقا می خواستم این مطلب رو در هفته دفاع مقدس بزارم تو وبلاگم  اما گفتم باید یه روز خارج از این مناسبت ها بزارم تا بگم صحبت کردن از این موضوع فقط برای یه روز خاص نیست . چند وقت پیش که تهران بودم دیدم داییم خیلی بغض کرده و ناراحته پاپیش شدم که چی شده یهو زد زیر گریه و...
 گفت : دایی جون برای دوستم دعا کن
گقتم : الهی قربونت برم دایی جواد ، چرا گریه میکنی مگه چی شده دوستت؟
گقت : حالش خیلی بد شده ، 2 روز بود از بیمارستان مرخصش کرده بودن اما امروز دوباره تو بیمارستان ساسان بستریش کردن .
یه کم باهاش حرف زدم ، آروم شدنی نبود خیلی دلش گرفته بود ، به قول خودش دلش برای دوستای شهیدش تنگ شده بود .  از پیشش بلند شدم اما کلی حرف نگفته داشتم با داییم . خیلی ناراحت شده بودم می خواستم بهش بگم :
چرا میخواید دعا کنیم دوستتون بمونه؟؟ بمونه که چی بشه ؟ چرا راضی میشید که بمونه و درد غریبی ، درد طعنه ، درد زخم زبون ، درد تهمت ، درد بی کسی ، درد بی اعتنایی و هزارن درد دیگه و علاوه بر اون ، درد اینهمه بیماری رو تحمل کنه . دایی جون مگه خود تو نبودی که چند روز پیش موقع از تاکسی پیاده شدن یه موتوری هلت داد و افتادی و سرت خورد به جدول؟؟؟ الهی قربونت برم آخه تو که یه طرف بدنت کاملا لمسه تو که برای راه رفتن احتیاج به کمک داری کدوم بی معرفتی جرات پیدا میکنه به ساحت مقدس تو و امثال تو تجاوز کنه ؟ مگه خودت همیشه پا بند آسایشگاه و درمونگاه و بیمارستان نبودی مگه نگفتی فلانی فلانی فلانی و چند تا دیگه اصلا بی نام نشون هستند اصلا کسی اعتنایی بهشون نمی کنه...مگه خودت نبودی میگفتی کسی به اینا نمره و درصد نداده  حتی بعضی ها با تموم جراحتی که برداشتن برای درخواست کسی اعتنایی بهشون نکرده؟؟؟ مگه خودت نبودی می گفتی فلانی تو یه جایی زندگی میکنه که برای خرج دوا دکترش  همسرش  و دخترش  خدمتکار خونه مردم هستن ...مگه خودت نگفتی همه اینها رو .مگه خودت نگفتی بچه های فلانی آرزوی مرگ پدرشون رو میکنند چون  هنوز لباس خاکیش رو می پوشه و میره بیرون ..مگه نگفتی پدر دو تا شهید  اینقدر وضعیت زندگی بدی دارن که همسایه ها براش صدقه جمع میکنن و با شنیدن این خبر چنان حالت بد شد که.....مگه نگفتی هر وقت میرم آسایشگاه  و بر میگردم از خدا  میخوام فرج صاحبمون روبرسونه ..مگه نگفتی فلانی داره از موقعیتش سوء استفاده میکنه . اینهمه دم دستگاه بهم زده  مگه خودت نگفتی فلانی  وقتی بهوش  اومد از شدت گریه نمی تونستن کنترلش کنن وقتی از همسرش پرسیدی چی شده گفت آب سمارو رو ریخت رو سر بچه 6 ساله ام الان  یادش اومده ..مگه خودت نگفتی  پرستارا میگفتن فلانی رو یه خانواده چون پول نداشتن که بیارن آسایشگاه نصفه شب میارنش و میزارن کنار در و میرن ..الان هم خرجش افتاده گردن......!!!!!
بازم بگم؟!!!

ادامشو برای کسی میگم که از شنیدن حقیقت فرار نمی کنه...

پنج شنبه 86 مهر 19 | ساعت 9:4 عصر                     نظرات دیگران [ نظر]

                     

روز جهانی کودک

هر 3 ثانیه یک کودک بر اثر گرسنگی و جنگ می میرد.....

پا ورقی:
امروز روز جهانی کودک بود . در ضمن گرامی هم بود !!!
امروز روز جهانی کودک بود. وقتی از برزگترها می پرسیدند چه وظیفه ای در مقابل کودکانمان داریم همه پاسخ می دادند انتخاب نام نیک مهمترین وظیفه ماست!!!
امروز روز جهانی کودک بود.وقتی از کودکان می پرسیدند آرزوی تو چیه ، آنها فقط آرزوی خرید عروسک و اسباب بازی داشتند .
امروز روز جهانی کودک بود.هر کودک لبخندی از خداست.
امروز روز جهانی کودک بود.هر 3 ثانیه لبخندی از خدا می میرد.
امروز روز جهانی کودک بود....

 


دوشنبه 86 مهر 16 | ساعت 4:34 عصر                     نظرات دیگران [ نظر]

 دستم را مشت می کنم ، یادم می افتد که گفته اند قلب هر کس به اندازه مشت اوست .
دستم را مشت می کنم ، یادم می آید که این دست و این مشت گره کرده می تواند فریادی باشد که در مسیر آزادی قد بر افراشته است .
دستم را مشت می کنم و تو در نظرم مجسم می شوی با سنگی در مشت گره خورده.....
......و حالا یادم می آید که قلب تو هم به اندازه مشت توست ، مثل همه کودکان دنیا .
مشت تو هم فریادی است برای آزادی ، اما آزادی تو چقدر نا چیز است ! از هر طرف برای غصب این آزادی کوچک به تو هجوم آورده اند ، سرزمینت این را گواهی می دهد .
وقتی سنگ در دست می گیری و دستتت را مشت می کنی ( همان دستی که به اندازه قلب توست ) می شود فهمید که در قلبت چقدر نفرت جمع کرده ای از غاصبین آب و خاکت ، از غاصبین آزادی ات .
دشمنان تو این را نمی دانند که کوکان فلسطینی ، نفرت را از قلب هایشان بیرون کشیده اند به هیات سنگ ها و به سمت آنان پرتاب می کنند .
این سنگ ها ، هر سنگ نفرت است که برسرغاصبین فلسطین فرود می آید .
و حالا دستم را که مشت می کنم ، تو در نظرم مجسم می شوی ، با سنگی در دست ، سنگی که نفرتت را فریاد می کشد تا بر چشم نابینای اسرائیلی ها بنشیند....
مردان کوچک قدس ! همچنان بلندای باورتان را به آسمان شهر گره بزنید .
همچنان پینه های دست تان را با سنگ ها نوازش کنید ، تا دمیدن صبح ، راهی نمانده است .
منتظریم تا بار دیگر از ماذنه های قدس ، صدای بلال را بشنویم .
بار دیگر شکوفه های زیتون و عطر پرتغال را منتظریم .
فرزندان فلسطین مظلوم ! فقط یک " یا علی " دیگر کافی است . 
                                                                                                                         

                                                                              " یا علی "

                                 ما زنده ایم.......تا زنده ایم ، رزمنده ایم


چهارشنبه 86 مهر 11 | ساعت 11:57 عصر                     نظرات دیگران [ نظر]

امشب (شنبه / 7 /مهر ) دفتر توسعه زحمت کشیدن و جمعی از وبلاگ نویسای خوب از جمله من رو در رستورانی اونم از نوع نمونه برای افطاری دعوت کردن . دستشون درد نکنه ، هم فال بود هم تماشا . سوپ خوشمزه ای و چلو مرغی بود که نوش جان کردیم . چایی . خرما . زولبیا بامیه و پنیر هم که مثل همیشه مهمون سفره افطار بود . حالا اینا مهم نیست جالب دیداری بود که تازه شد . دوستان طهورایی رو دوباره دیدیم . حاج آقای نجمی و مهندس فخری که از بزرگان هستند تا بقیه که از سروران هستند . آقای فضل الله نژاد رو ندیدم اما خانمشون و آقا محمد مهدی رو دیدم . شهیده ، گلدختر ، حنا خانم( خواهر گلدختر ) و..... محمد جواد تپل و ناز رو دیدم جای دوقلوها خالی بود . دوست جدیدی هم پیدا کردم به نام آقای علی نجمی . البته نذاشتیم مامان و باباش بفهمن اما ما سعی کردیم با هم دوست بشیم ولی همش گریه میکرد فکر نکنید گرمش بودا نه خیلی خوشحال بود از آشنایی با ما اشک شوق می ریخت !!! آقای احسان بخش رو زیارت کردیم که مشرف شدن بالا و رفتن سر میز مادرشون و خانم آقای نجمی و کلی سلام و علیک کردن و کلا ما رو ندیدن و ما به دیوار سلام کردیم تازه خواهرشون سر میز ما بودن اما ایشون حتی به خاطر خواهرشونم یه نیش ترمز نزدن سر میز ما . خوب البته اینم از نجابت و متانت ایشونه! تازه مادرشونم روز 23 رمضان ما رو دعوت کردن خونشون و کلی با لهجۀ شیرین یزدی برامون دعا کردن که عاقبت بخیر و خوشبخت بشیم و ما هم کلی صفا کردیم . خواهر آقای احسان بخش هم به عنوان یه نیروی فعال به سرعت مشغول معرفی شخصیت های جدید برای ما بودن . دیگه آقای نمیدونم فامیلیشون چیه رو دیدم که فقط میدونم تو دفتر توسعه هستن ،آقای مجاهد ، آقای بهرامی ، آقای محمودی و... خلاصه دوستان وبلاگی جمع بودن وجای بقیه هم اصلا خالی نبود چون بالا ظرفیت تکمیل بود . ایشالا دفعات بعدی میگیم بهشون تو یه رستوران نمونه تر افطاری بگیرن که جا برای همه باشه . شب به یاد ماندنی و قشنگی بود و از صمیم قلب برای دوستان دفتر توسعه سلامت و سعادت آرزو میکنم .


شنبه 86 مهر 7 | ساعت 9:49 عصر                     نظرات دیگران [ نظر]

چند روز پیش وقتی نزدیک افطار مامان کاسه ی آش رو داد دستم تا ببرم خونه ی همسایه وقتی زنگ خونشون رو زدم پسرشون اومد دم در ،( این همسایه ی ما یه پسر دارن به اسم مهدی که امسال رفت کلاس اول ابتدایی.مهدی خیلی پسر بامزه ، مودب و خوشگلیه ، برای همین من خیلی دوسش دارم . اوایل وقتی تو کوچه مهدی منو میدید با خجالت سلام میکرد اما اینقدر من باهاش سلام و علیک کردم و باهاش شوخی کردم که الان دیگه کلی با هم دوست شدیم.) ولی چون کاسه آش داغ و سنگین بود ازش خواستم تا مامانشو صدا کنه. من اون روز آش رو دادم و برگشتم اما تا امروز فکر می کردم چرا ما بزرگتر ها توی ماه رمضون فقط دم افطار برای هم نذری می بریم؟پس کوچولو هایی که روزه نیستن چی؟این بود که امروز نزدیک ظهر یه بشقاب سالاد الویه بردم خونه ی دوستم اینا( همین آقا مهدی ).مامان مهدی وقتی بشقاب الویه رو دید دستم خیلی تعجب کرد و بهم گفت: مگه روزه نیستی شما؟ مگه یادت رفته که ماه رمضونه؟منم گفتم نه یادم نرفته ، اتفاقاً من هم مثل شما روزه هستم اما میشه چند لحظه مهدی رو صدا کنید لطفاً ؟وقتی مهدی اومد دم در ، بشقاب رو دادم دست مهدی و گفتم : این مخصوص آقا مهدی فقط .ای کاش بودید و می دیدید که چقدر خوشحال شده بود از اینکه اختصاصی براش غذا بردم. مهدی به مامانش می گفت‏:منم چون روزه ی کله گنجیشکی می گیرم برام از اینا آورده؟منم چون کمکت می کنم که چون روزه ای خسته نشی برام از اینا آورده و ....؟؟؟
پیش خودم فکر کردم ما ایرانی ها عجب سنت های قشنگی داریم .اما بعد گفتم نه ما ایرانی ها ، بلکه همه ی ما مسلمونا مخصوصاً ما شیعه ها. آخه مگه حضرت زهرا(س )الگوی همه ی ما نگفتن الجار ثم الدار .حالا چه فرقی می کنه این همسایه چند سالش باشه؟ مگه کوچولوها همسایه ی ما نیستن؟اصلاً چه بهتر دل کسی رو به دست بیاریم که معصوم و پاکه . کسی که مطمئنیم دم افطار همون روزه ی به قول خودش کله گنجشکیش دعامون میکنه و حتماً خدا صداشو می شنوه و دعاشو اجابت می کنه .


 


چهارشنبه 86 مهر 4 | ساعت 3:29 صبح                     نظرات دیگران [ نظر]